معمولا اینجا مثل بقیه عزیزان چیزی نمیگم.کلا زیاد حرف نمیزنم.شخصا فکر کردن رو بهتر میدونم.اما بعضی وقتا.بعضی چیزها.از خواست و تصمیم ما فراترن.مثل امروز
بزارین یچیزی رو بهتون بگم.شاید نه به همه ی شما.اما خطاب به اوناییکه به هر نحوی ناشُکری میکنن.و قدر داشته ها و یا عزیزانشون رو به اندازه ی کافی نمیدونن...
بنده عقیده ی شخصیم این هست : با اینکه دنیا تماما برای یک امتحان بزرگه و برای همین پر از مشکلات و بدبختی ها و پستی و بلندی و ناعدالتی و ظلم و ستمه...
اما خدا بنحوی به همه لطف داشته.مثلا همین سلامتی که بسیار مهم هست و خیلیا که چیزی ندارن حداقل همونو دارن.این افراد باید بدونن خیلیا همون سلامتیم ندارن
و باید اعتراف کنیم.بعضیا هم هستن که خدا بعضی وقتا زیاد لطفش رو شامل حالشون میکنه.بخاطر خیلی از دلایل شخصا خودم رو از این دست افراد میدونم.باید بدونم
من از کودکی وقتی که تازه دنیای اطرافمو شناختم حس کردم که کمی متفاوتم.حداقل توی اِرادم.و فهمیدم که باید ازش استفاده کنم و این کارو هم کردم.به لطف خدا
وقتیکه بقیه ی بچه ها توی خونه و کوچه و خیابون و هزارجای دیگه مشغول بازی و تفریح و خوشگذرونی بودن من تصمیم گرفتم.اجباری نبود.تصمیم گرفتم.بقدری تلاش
کنم که دنیا جلوم کم بیاره.برای تک تک دقایق زندگیم برنامه ریزی داشتم.کار.درس.تلاش.زحمت.عرق ریختن.ورزش.سختی.هیچ اجباری نبود.اما میخواستم اینطور باشم
تو کودکی چنان کار میکردم که الان تو فکر کردن بهش هنگ میکنن.چنان زندگی هایی ساختم و زندگی هایی رو دگرگون کردم که حسابشون از دستم در رفته.بایدم بره
تعطیلات تابستون برام معنایی نداشت.زندگی برام یا کار بود یا درس یا ورزش یا یادگیری هنرهای دیگه و سختی.بخاطر استخونبندی و فیزیک و بُنیه قوی ای که خدا بهم
داده بود که البته نهایت لطفش بود.توانایی انجام و یادگیری کارهای زیادی داشتم.و البته انجام ورزشهای سخت و طاقت فرسا که در کنار کار از بدنم کوهی ساخت...
وقتی 10 سالم بود کارهایی میکردم که جوون 18 ساله هم نمیتونست.وقتی 15 سالم بود توانایی یه آدم 30 ساله رو داشتم.وقتی 20 سالم بود تو تمام اون کارها
و تجربیات میشه گفت استاد شدم.و حالا که به این سن رسیدم...تقریبا 28 سالگی...بزار حتی فکرش رو هم نکنیم که چه کارهایی از دستم بر میاد.آدمیزاد اگر بخواد
غیرممکنی وجود نداره
تو خانواده سعی کردم چیزی باشم که باید باشم.تو کار و تلاشم بهترین بودم.تو تحصیل و علم موفق بودم.بین مردم و وجهه ی اجتماعی به خواست خدا و تلاشم و
رفتارم موقعیت واقعا خوب و درست و موقری دارم.توی هر زمینه ای که تلاش کردم اعتماد مردم و موقعیت اجتماعیم رو بالا بردم.از لحاظ ظاهر به لطف خدا که میشه
گفت بیشترین لطفش رو در این زمینه داشته و هرگز نفهمیدم چرا یکی از استثناهای تمام دنیا باشم.شاید 1 در 100میلیون انسان اینطوری پیش بیاد از لحاظ ظاهری
که بازم هیچوقت نفهمیدم چرا اینکارو کرد.شاید بزرگترین امتحانش برای من بود.چون در دنیایی که همه عقلشون به چشمشونه یکی با ظاهر من میتونه پادشاهی کنه
که من هرگز به خودم اجازه ندادم برای این قبیل چیزها ارزشی قائل بشم یا حتی بهش فکر کنم.اگر چیزی در دنیا باشه که به شدت ازش متنفر باشم اون همین
ظاهردوستی و ظاهرپرستیه.و البته دومی هم خیانت.یعنی تنفرم حدّی نداره.و اینجای جملم میتونه خطاب به اونایی باشه که از جوونای مردم بخاطر یکم ساده بودن
یا 1 مشکل کوچیک یا حتی رنگ پوست طرف ایراد میگیرن و حرف واقعیشونو پشت چیزایی مثه به دلم ننشست و اینجاش کج بود و اونجاش کوتاه بود و اینا قایم میکنن
و تو برخورد با هر آدمی اول از همه و فقط و فقط از روی ظاهر طرف قضاوت و انتخاب میکنن.مرد و زن.فرقی هم نداره.آدمیزاد باید یاد بگیره فکر و نگاهش رو وسیعتر کنه
و ظاهربینی رو از بیخ و بُن کنار بزاره.میتونم تصور کنم که چقدر سخته.اما باید یاد بگیریم.بگذریم...از بحث کردن دربارش هم خوشم نمیاد.
به واسطه ی ورزش و کار و تلاش سختی که کردم بقدری از نظر فیزیک بدنی قوی شدم که هنوز هم خودم به شخصه کسیو ندیدم که تواناییهای من رو داشته باشه
گاهی وقتی راه میرم زمین زیر پام میلرزه.اما با همه ی این موفقیتها.با تمام این تلاش و زحمت و موقعیت اجتماعی خوب و خوشنامی بین دوست و آشنا و غریبه..
هیچوقت سعی نکردم زندگیه آنچنانی داشته باشم و دنبال زرق و برق نبودم و زندگی ساده میخواستم.شاید بخاطر اِراده و تلاشم اگر میخواستم میتونستم
برای مدارج بالای اجتماعی هم برم.مثلا در دانشگاه یا شهر و استان یا کارهای سیاسی و درجات بالای کشوری.اما نمیخواستم.تلاشم غیر قابل اندازه گیری بود اما
زندگی ساده میخواستم.و البته صادقانه تر اینکه شرایط خانواده و وضعیت خاص مادرم هم نمیزاشت که دور از خونه باشم.حالا هر کاری هم که میخواستم انجام بدم
اما پیام نهاییه حرفم چیه ؟ چی میخوام بگم ؟ با تمام این موفقیت ها و زحمتها .با تمام موقعیت اجتماعی و چیزهایی که الان دارم .بزار اینطوری برات بگم :
هرچیزی که داشتم و دارم و انتسابی بوده یا اکتسابی.چه خدادادی بوده چه خودم کسبش کردم.به شرافتم و به این روز عزیز قسم همه ی اونچه که دارم و ندارم
و یه عمر براش تلاش کردم رو حاضرم به لحظه ای تو یه چشم بهم زدن بدم.در اِزای یه خنده ی مادر.برای یه لبخند اون موجودیکه بهش میگن مادر
سعی کردم آدم خوبی باشم.سعی کردم سرمو بندازم پایین و به خدا و خلق خدا خدمت کنم.تمام سعیم رو کردم که سرنوشت دنیا و آخرتم رو همینجا رقم بزنم
بعضی وقتا فکر میکنم شاید بتونم تصور کنم که اون دنیا واقعا چطوریه.تلاش میکنم تصور کنم روز حساب چطوریه.تلاش میکنم تصور کنم که بهشت و جهنم چطور
میتونن باشن.با تمام تفاسیر و صحبتهایی که تو تاریخ راجع بهشون شده حالا چه درست چه غلط انسان همیشه پیش خودش شاید بتونه تصوری ازشون بسازه
اما هرکار که میکنم.هرطور که با خودم کلنجار میرم.هرچقدر که به ذهنم فشار میارم که قبول کنم اونجا فقط خودتی و خودت.حتی نمیتونم تصورش رو هم بکنم که
بدون مادرم به بهشت برم.اگه فرض کنیم که لیاقتشو هم داشته باشم.نمیتونم تصورش کنم.یعنی نمیخوام که تصورش کنم.این چیزی بود که میخواستم بگم :
دنیایی رو با اِرادم زیر و رو کردم...اما هر اونچه که دارم و ندارم رو تو یه لحظه فدای یه تار موی مادر میکنم...و درستش هم همینه.
هیچ بچه ای نباید بدون مادر بزرگ بشه... تبریک میگم این روز رو به تمام مادران و بانوان دنیا...سلامت و سربلند باشید.